سخنانی پند آموز
مگر این وادی دارالجنون است که هر دیوانه دیدم یاعلی گفت
نسیمی غنچه ای را باز میکرد بگوش غنچه کم کم یاعلی گفت
چمن با ریزش باران رحمت دعایی کرد و او هم یاعلی گفت
یقین پروردگار آفرینش به موجودات عالم یاعلی گفت
دمی که روح در آدم دمیدند زجا برخاست آدم یاعلی گفت
چو نوح از موج طوفان ایمنی خواست توسل جست و هر دم یاعلی گفت
زبطن حوت یونس گشت آزاد زبس در ظلمت یم یاعلی گفت
عصا در دست موسی اژدها شد کلیم آنجا مسلم یاعلی گفت
نمیشد زنده جان مرده هرگز یقین عیسی بن مریم یاعلی گفت
نزول وحی چون فرمود سبحان ملک در اولین دم یاعلی گفت
رسول الله شنید از پرده غیب ندایی آمد آنهم یاعلی گفت
علی در کعبه بر دوش پیُمبر قدم بنهاد آن دم یاعلی گفت
مگر خیبر زجایش کنده میشد؟ یقین آنجا علی هم یاعلی گفت
علی را ضربتی کاری نمیشد
گمانم ابن ملجم یاعلی گفت
اين زمين بوي جدايي ميدهد خاتمه بر آشنايي ميدهد
هست اينجا محشر عشق و جنون قاسم بندد حنا در بحر خون
جسم اكبر مي شود صد چاك چاك مي كشد از درد پا را روي خاك
تير مي برد گلوي اصغرم جسم او را پشت خيمه مي برم
مي شود دست ابوالفضلم جدا چشمهايش زخمي و فرقش دو تا
جنگ دارد با دل بي كينه ام مي نشيند شمر روي سينه ام
خنجرش را روي حنجر مي زند چون نبرد از قفا سر مي زند
خواهرم گردد در اينجا پير پير مي شود در دست دشمن ها اسير
آري آنها از تبار آتشند خيمه ها را هم به آتش مي كشند
چهره ها آماج سيلي مي شود هر چه صورت هست نيلي مي شود
واي من اينجا زمين كربلاست سرزمين غصه و رنج و بلاست